وب نوشت های اجتماعی فرزاد رضایی

دست نوشته های شخصی من از سال 79

وب نوشت های اجتماعی فرزاد رضایی

دست نوشته های شخصی من از سال 79

رفتن

چه غباری گرفته در پس سالها
ننوشتن ها
که چنان شدیم سرگرم گرفتن لجام این اسب تیز رو

آری
شتاب زندگی ما را با خود برد
...
بگذار ببرد
گاهی همین رفتن ها است معنای زنده بودن ما
همین بودن بی آزار دیگران
همین نفس کشیدن بی آرزوی مردنمان
همین که باشی و دیگران بگویند باش
...
همیشه نمی توان به دنبال چیزی بود
همین که بگذرد می فهمیم

آن چیز
همین جا بود
همین تو ای که در کنار من بودی
همین مرام مردم کوچه و بازار
همین شهرهای کوچک پر تکرار
و همین نفس کشیدن های بی آزار
...
همین که بگذرد می فهمیم
زندگی همین است همین
همین خدای بی تکرار...

مناجات

در این وانفسا چه می توان کرد بجز، چنگ زدن به دامن امن تو....

صدای تو آنقدر رسااست که از گوش من می رود گاهی، دستم بگیر، دست تو گرم است، امن است، نرم است و از خشونت مرگ در آن خبری نیست. جاودانه ی من.
تو معبود من هستی، صاحب من، تو را که نجویم، که را جویم. چه ام بی تو؟ چه کنم بی تو؟
صعود مرا با تو حکایت است ای رب. رب من، صاحب جلال و شوکت من.
حکایت همه دردهای و خوشی های من تویی، کمل من توی، جمال من تویی.
کرانه ی ناپیدا، بهانه ی همیشه در پیدا. 

کنار تو از چه نالم؟، ترس نیست، غم نیست.
جلال من ار تو خواهی حلقه گوش من است.
دعوت خانه توام، سفره ام ازتوست، نان و نمکم از توست.
مرا به حال خود مگذار...